یک هفته ای می شد که یک لیست بلند بالا نوشته بودیم از کتاب هایی که باید می خریدیم . «آقا» بیشتر دنبال کتاب های تاریخی بودند و من هم به خاطر موضوع پایان نامه ام بیشتر دنبال رمان هایی که بتوان یک جوری بهشان گفت مذهبی . به خاطر همین هم رفته بودیم نمایشگاه . هنوز نرفته می دانستم که قرار است با ما چه برخورد هایی بشود و خودم را آماده کرده بودم برای جواب هایی از جنس سکوت . حیاط مصلا شلوغ بود ولی نه آن قدر که نشود رد شد و جلو رفت . «آقا» سرش را جلو آورد ؛
- چیزی نمی خوای بخوریم؟ آبی ، آبمیوه ای چیزی .
- یه آب معدنی بگیر لطفا .
چند تا از جوان های دهه هفتادی با تیپ های عجیب و غریب از کنار مان رد می شوند و یکیشان با به آن یکی ها می گوید : «اوو...بچه ها زورو رو نیگا ..» . «آقا» نمی شنود . دارد با فروشنده صحبت می کند . صورتم زیر پوشیه عرق کرده است و طعم عرق شور را حس می کنم .
نمایشگاه خوب مرتب نشده . همه چی درهم است . «آقا» می گوید : «این طوری نمی شه که ، ببینم تو اسم انتشاراتیا رو بلدی ؟»
- بعضیاشونو
- ای کاش اسم انتشارات کتابایی که می خواستمو می نوشتم .خیلی درهم برهمه .
یکی از خانوم ها به من تنه می زند و رد می شود . رو به روی یکی از غرفه ها ایستاده ایم . «آقا» کمی آن طرف تر است . من هم دارم یکی از رمان های سید مهدی شجاعی را ورق می زنم . پوشیه را می زنم بالا و سرم را به صفحات نزدیک تر می کنم . عینکم را نیاورده ام . کنارم یک دختر چادری 17 - 18 ساله دارد کتاب ورق می زند . یکهو ، بی هیچ مقدمه ای می گوید : «شوهرتونه؟» . جا می خورم . نگاهش می کنم و می پرسم :
- با منی ؟
- آره ، شوهرتونه ؟ اون آقاهه . همون که روحانیه .
- بله .
و بعد یک لبخند کوتاه می زنم و به ورق زدن کتاب ادامه می دهم .
- از زندگی باهاش راضی هستین ؟
نگاهش می کنم جوری که بخواهم به او بفهمانم مزاحم است و دوباره نگاهم را می دوزم به صفحه ی کتاب و می گویم :
- چرا نباشم ؟
- ولی من اینطور فکر نمی کنم .
حوصله ی حرف زدن ندارم . آقا دارد از فروشنده سوال می پرسد .
- حالا شما اینطوری فک کن .
دوباره بی مقدمه ، بعد از این که کتاب توی دستش را می گذارد بین کتاب های دیگر ، جوری که بخواهد کمک بخواهد می گوید :
- برام یه خواستگار طلبه اومده . باورتون می شه ؟ طلبه !
وبعدش لبخند می زند و با حالتی شبیه تاسف سر تکان می دهد .
- لابد تو هم ردش کردی ...
این را که می گویم کتاب را می بندم و لبخند می زنم جوری که دندانهایم مشخص می شوند و پشت کتاب را نگاه می کنم تا اثری از قیمت ببینم .
- رد که نه ... ولی دو دلم ... نمی دونم ... فک می کنم همه چی خراب می شه ...
دلم برایش می سوزد و نگاهش می کنم . دختر معصومی است .
- چرا خراب ؟ ... ببخشین من باید برم .
آقا می گوید :«بریم».